گاهی آدم ها تمام می شوند .. از درون ،هیچ می شوند .
فقط نقطه نمی گذارند تا خیال خود و دیگران از خواندنشان آسوده شود.
جسارت می خواهد.
گاهی آدم ها تمام می شوند .. از درون ،هیچ می شوند .
فقط نقطه نمی گذارند تا خیال خود و دیگران از خواندنشان آسوده شود.
جسارت می خواهد.
نوشته شده در همین نزدیکی, واقعی تر از واقعیت, اندر احوالات, انسانی, داستان | 1 Comment »
نوشته شده در اندر احوالات, انسانی, حال, دل دیوونه, دلتنگی, داستان, عکس | 3 Comments »
جاماندم
در حیاط کودکی
درحیات کودکی
.
عصر های کش دار تابستان
در ترک خوردن انار ترش
کنارجوانه نورس انجیر
کنار شکوفه گیلاس
.
کنار درگاهی اتاق که آستانه تلاش مورچه ها بود
و افرای بلند که حریم لانه سارها
و سقف شیروانی؛ زایشگاه گربه ها
.
من جا ماندم …
.
زجهء جیرجیرک بر بام
شب
عطر شب بوها ؛
نان و طالبی و پنیر بر ایوان
و خنکای قرص ماه و شتک فواره
در مجاورت آبی چهارگوش …
.
بر فراز؛ مهتابی سبز
و
پرسوختهء شب پره ، مرهمی نداشت .
.
.
پی نوشت : آرشیوم رو خونه تکونی می کردم ، اینو پیدا کردم .. نمی دوم شاید 2 سال پیش نوشته باشم اش . عکس هم از همون آرشیو پیدا شد .. من و داداش کوچیکه
نوشته شده در همین نزدیکی, اندر احوالات, انسانی, داستان, عکس | 5 Comments »
.
دعوتی درکار نیست . فقط گاهی مهمان ِ خودخواهی اندام های تشنه می شوند .
نوشته شده در همین نزدیکی, واقعی تر از واقعیت, انسانی | 3 Comments »
.. انگار جاده تنهایی یخ زده باشد و تو در آن میخکوب شده باشی .. انگار نه انگار که جاده ست و تو می توانی در آن قدم بزنی شاید آبادانی باشد آن دور دست ها ..
انگار جادهء یخ زده تنهایی ، اتاقکی ست سرد ،در یک روز برفی و دلگیر ، با بخاری دود زده و خاموش و دیوارهای دودزده تر و دلگیرتر و تخت شکسته کنار اتاق نه تنها تورا دعوت به خواب نمی کند ، که کابوس سگ لرزه های پیشین را در تو زنده می کند.. ترجیح می دهی روی صندلی نامطمئن و خاک گرفته گوشه دیگر اتاق بنشینی و بر صدای قیژژ هایش تمرکز کنی و هی با ناامیدی ، چنگ بیاندازی به خاطره هایت که بوی یارت را می دهد و در نبود نان ، لنگه گیوه را تجسم می کنی .. طلب کنی .. تجسم کنی .. بپرستی .. ببویی .. شاعرانگی کنی ..خیال کنی .. هی ببافی و ببافی و…………. بمانی
نوشته شده در اندر احوالات, انسانی, حال, سوغاتی, عکس | 5 Comments »
گاه پــُــر می شوی از حرف هایی که سرزبانت است و هیچگاه مجال کلام شدن به آنها نمی دهی .
گاه هم نوک زبانت را باید قیچی کنند تا اینقدر کلام هرز از آن بیرون نریزد .
فرصت هایی که از دست رفته اند را نباید مرور کرد . فصلی را که گذشته .. آبی را که ریخته .. حالا هی بشین و سعی کن قطره قطره جمعشان کنی .. بر فرض هم که جمع شد ، می خواهی کجا جایش دهی ؟ .. در کدام ظرف ِ بی شباهت به لحظه های اکنون .
شاید باور مرگ برایم به همین سختی باشد .. آدمی که این همه برنامه برای لحظات و سال های بعدش دارد می رود .. انوقت آنها چه می شوند.. کجای این دنیا می مانند یا می روند ..عدم وجودِ تن ..علت و معلول ..
سرم سبک تر از حس گناه آلوده به وجدان درد است .آرامش را هدیه می دادم .. آرام بودم . چیزی در من ناخوش است …. حلقه ای که در آن نیستم و نخواهم بود ..
نوشته شده در هذیان, اندر احوالات, انسانی, حال | 4 Comments »
غروب شد ….. نه ،
عصر دلگیر جمعه نیامده از راه
عصر یک روز بهاری را می گویم
دل کنده شده ، پر می زند و قفس تن مجال پریدن نمی دهد
روزهاست نیامدی
و بی سبب نیست که عادت را زندگی می کنیم
و
زندگی را عادت
غروب هم تمام شد .
.
نوشته شده در Uncategorized | 5 Comments »
نوشته شده در همین نزدیکی, اندر احوالات, انسانی, سرآغاز, عکس | 3 Comments »
هوا ابری ست
هوا سنگین است
پیامی نیست
نم عطری از تو
ببار تا در آغوشت بکشم
باران من
نوشته شده در اندر احوالات, انسانی, دلتنگی, سرآغاز, شعر, عکس | 4 Comments »