Feeds:
نوشته
دیدگاه

گاهی آدم ها تمام می شوند .. از درون ،هیچ می شوند .

فقط نقطه نمی گذارند تا خیال خود و دیگران از خواندنشان  آسوده شود.

جسارت می خواهد.

جاماندم

جاماندم

در حیاط کودکی

درحیات کودکی

.

عصر های کش دار تابستان

در ترک خوردن انار ترش

کنارجوانه نورس انجیر

کنار شکوفه گیلاس

.

کنار درگاهی اتاق که آستانه تلاش مورچه ها بود

و افرای بلند که حریم لانه سارها

و سقف شیروانی؛ زایشگاه گربه ها

.

من جا ماندم …

.

زجهء جیرجیرک بر بام

شب

عطر شب بوها ؛

نان و طالبی و پنیر بر ایوان

و خنکای قرص ماه  و شتک فواره

در مجاورت  آبی چهارگوش …

.

بر فراز؛ مهتابی سبز

و

پرسوختهء شب پره ، مرهمی نداشت .

.

.

.

پی نوشت : آرشیوم  رو خونه تکونی می کردم ، اینو پیدا کردم .. نمی دوم شاید 2 سال پیش نوشته باشم اش . عکس هم از همون آرشیو پیدا شد .. من و داداش کوچیکه

.

دعوتی درکار نیست .  فقط گاهی مهمان ِ  خودخواهی اندام های تشنه می شوند .

بمانی

.. انگار جاده تنهایی یخ زده باشد و تو در آن میخکوب شده باشی .. انگار نه انگار که جاده ست و تو می توانی در آن قدم بزنی شاید آبادانی باشد آن دور دست ها ..

انگار جادهء یخ زده تنهایی ، اتاقکی ست  سرد ،در یک روز برفی و دلگیر ، با بخاری دود زده و خاموش و دیوارهای دودزده تر و دلگیرتر و تخت شکسته کنار اتاق  نه تنها تورا دعوت به خواب نمی کند ، که کابوس سگ لرزه های پیشین را در تو زنده می کند.. ترجیح می دهی روی صندلی  نامطمئن و خاک گرفته گوشه دیگر اتاق بنشینی و بر صدای قیژژ هایش تمرکز کنی و هی  با ناامیدی ، چنگ  بیاندازی به خاطره هایت که بوی یارت را می دهد و در نبود نان ، لنگه گیوه را تجسم می کنی .. طلب  کنی .. تجسم کنی .. بپرستی .. ببویی .. شاعرانگی کنی ..خیال کنی .. هی ببافی  و ببافی و…………. بمانی

.

امروز

هذیان های بی وقت

گاه پــُــر می شوی از حرف هایی که سرزبانت است و هیچگاه مجال کلام شدن به آنها نمی دهی .

گاه هم نوک زبانت را باید قیچی کنند تا اینقدر کلام هرز از آن بیرون نریزد .

 فرصت هایی که از دست رفته اند را نباید مرور کرد . فصلی را که گذشته .. آبی را که ریخته .. حالا هی بشین و سعی کن قطره قطره جمعشان کنی .. بر فرض هم که جمع شد ، می خواهی کجا جایش دهی ؟ .. در کدام ظرف ِ بی شباهت  به لحظه های اکنون .

  شاید باور مرگ برایم به همین سختی باشد .. آدمی که این همه برنامه برای لحظات و سال های بعدش دارد می رود .. انوقت آنها چه می شوند.. کجای این دنیا می مانند یا می روند ..عدم وجودِ تن ..علت و معلول  ..

سرم سبک تر از حس گناه آلوده به وجدان درد است .آرامش را هدیه می دادم .. آرام بودم .   چیزی در من ناخوش است …. حلقه ای که در آن نیستم و نخواهم بود ..

غروب شد

غروب شد ….. نه ،

عصر دلگیر جمعه نیامده از راه

عصر یک روز بهاری را می گویم

دل کنده شده ، پر می زند و قفس تن مجال پریدن نمی دهد

روزهاست نیامدی

و بی سبب نیست که عادت را زندگی می کنیم

و

زندگی را عادت

غروب هم تمام شد .

.

.

.

روزهاست نیامدی

هوا ابری ست

هوا سنگین است

 پیامی  نیست

نم عطری از تو

 

ببار تا در آغوشت بکشم

 باران من