Archive for the ‘دلتنگی’ Category
وصیت می کنم مرا در نرمی مخملی پوستت پیچیده، در گودی گردن و شانه ات دفن کنی
Posted in اندر احوالات, انسانی, حال, دل دیوونه, دلتنگی, داستان, عکس on مارس 16, 2011| 3 Comments »
روزهاست نیامدی
Posted in اندر احوالات, انسانی, دلتنگی, سرآغاز, شعر, عکس on مارس 18, 2010| 4 Comments »
دو – دو تا … چند تا
Posted in همین نزدیکی, هذیان, واقعی تر از واقعیت, اندر احوالات, انسانی, حال, دل دیوونه, دلتنگی on فوریه 8, 2010| Leave a Comment »
.
تازگی ها دو- دوتا برای من می شود سه تا
گاهی هم هیچ تا ..
پی نوشت : ……………………………………………………………………………….. .
خواب دیدم کـــــــه بیدارم ..
Posted in هذیان, انسانی, دلتنگی, داستان on ژانویه 24, 2010| 3 Comments »
خواب دیدم که بیدارم .. تو نبودی . شب بود .من بودم و تنهایی .. پنجره ها تاریک تر از ترس بچگی هایم از تاریکی حیاط بود ، اما شب بوها بیدار بودند . از مهتاب خبری نبود باد نمی آمد.. من بودم و ترنم آرامشی که در نرمی پتو و سردی تنم می دوید تا کرختی قبل از خواب شیرین تر شود .. زمزمه ای می آمد مثل نوای جادویی خنده دخترکان سرخوش در باغ های انگور هنگام چیدن محصول .. سرگرداندم و بر انتهایی ترین گستره ارامش ام ، بر بالشم شاخک های خشک سوسکی غول آسا خش خش می کرد . با دهانی نیمه باز و نگاهی خیس ، با سرعت هرچه تمام تر به نگاهم می تاخت تا برای تصرف خواب هایم از حفره چشمم ، وارد شود . که باقی مانده تو را ، خاطراتم را ببلعد ، نابود کند . همه سهم من از تو در این روزها بالشتی بود که درد هایم را می شنید تا درگوش ات نگفته زمزمه کند نگفتی ها را.. تا بدانی دلتنگی ها را ..همه سهم من از با تو بودن بالشی ست که از هجوم سوسک ها در امان نماند .. چه وحشتناک است صدای خنده دخترکان هنگام چیدن محصول .. دندان هایشان وحشتناک .. خنده هایشان وحشتناک تر .. کاش نمی خندیدند .. کاش امسال همه محصول را خزان زده بود.. کاش حیاط خانه اینقدر تاریک نبود ..سایه های روی دیوار می ترساندم .
کاش بیدار شوم …
دلم تنگ شد
Posted in دلتنگی, دسته ای تازه, سرآغاز on ژوئیه 30, 2009| 4 Comments »
دلم تنگ شد برای روزهای رفته .. دوستان ندیده . اینجا شروعی بود .
وقتی وردپرس تورا ادمین نمی شناسد، دردی ست مضاعف . مثل صاحب خانه ای که سالها نباشد و بیاید ونفس بکشد در هوای کوچه ای که خانه اش در آن ست. دست به جیب ببرد و کلید در قفل بیاندازد و بچرخاند …
ببیند کلید در قفل نمی چرخد و نمی تواند وارد خانه اش شود..
مکثی می کند /مکثی می کنم .
شاید برود . شاید هم بنشیند روی پله خانه همسایه زیر سایه چنار پیر که هر رهگذری که می گذرد به چشم غریبه نگاهش کند ..
شابد هم قفل را شکست / سکوت را ..
اینجا بوی امید می دهد ..
روزها در گذرند..
Posted in نای جان, واقعی تر از واقعیت, اندر احوالات, انسانی, بدون دسته, حال, دل دیوونه, دلتنگی, داستان on جون 30, 2009| 14 Comments »
هسته ام .. هسته ای بی هستی .. برتنم داغی نیست .. مهر ایامی نیست .. روزها در گذرند .. لحظه ها می گذرند .. لیک شاید گاهی .. به نظربازی این درد بزرگ .. که «خودم» نام گرفت .. پُرهوس ، داغ دلی تازه کنم .. بال دهم .. اندکی ناز کنم .. عشوه کنم .. و به بازی گیرم .. تا که شاید .. دلکی شاعر و مست .. دل یک بیچاره .. سخت رنجد و پی ِ کار رود .. از پی روزی و یک لقمه ئ نان .. به امید دلکی نازک تر .. دور شود .. رانده شود ..
بردرو دیوارم .. یک تنه کوفته ام .. قفسی شاید نیست .. خودم اینک قفس ام .. قفسی بی هستی … خسته ام.. هسته ای خسته ترم ..
مثل آدم
Posted in انسانی, دلتنگی on مارس 26, 2009| 13 Comments »
.
وارث تنهایی خدا ؛ آدم
خسته از بلوغ ..
دست درتکرار روزهای مدام
خالی از آرزوهای بزرگ ..
از فردا ؛
بی تکیه گاهی حتی
//////
حضور مرگ را هم به شَک می برم …
مواظب دستت باش..
Posted in دلتنگی, عکس on مارس 10, 2009| 8 Comments »
تیزم
چشمانت را ببند و لمس کن ..
بُرنده وناصاف
تیز ..
بی صدا شکستی
بی صدا شکست
حالا
مواظب دستت باش ..
.
آبی آسمانی ..
Posted in حال, دل دیوونه, دلتنگی, داستان on مارس 2, 2009| 14 Comments »
خواب دیدم توی زندانی . بالای یک سربالائی تند . هواسرد بود و خیابان خیس ..
باید می آمدم به دیدنت … آن بالا .
راه که افتادم آدم های زیادی همراه شدند .موتوری بود مثل سه چرخه وکابین بزرگی که نیمکت داشت .می گفتند روی این موتور ، موتور ژیان گذاشته اند .. نمی دانستم این یعنی خوب یا بد . نمی دانستم زندان کجای آن بالاست .. گاز می دادم و به سختی بالا می آمدیم . همراهان همه جور وقت تلف کردند .. عاصی بودم .. ترس نرسیدن . می گفتند زندان مستقیم ست .. برو بالا … سره آخر ؛ مستقیم که رفتم دست راست آن بالا ته خیابانِ بن بست ، نرده های آبی آسمانی زندان را دیدم .. اما دور بود و پست سربالایی کوچه پنهان . هوا روبه تاریکی بود . آبی تیره ، روبه غروبِ ابری و بارانی .موتور دیگر نمی کشید . حملشان می کردم آدمها را که نکند پیاده شوند و باز زمان بگذرد و نرسم .. درد نداشتم .سبک اما سخت حرکت می کردم . نگاهم به میله های آبی آسمانی زندان بود ……………………… بیدار شدم . سردرد امانم را برید .
این بار تو چشم بزار . . .
Posted in انسانی, دلتنگی, عکس on فوریه 6, 2009| 17 Comments »
چشم گذاشتم
ده بیست سی چهل /
.. پنجاه شصت
هفتاد هشتاد نود /
.. صد
قایم شدی / . . .
تا صد شمردم
گفتی بیشتر بشمار / بی تقلب
صدبار شمردم
چشم که باز کردم / نبودی
کاش بازی دیگری کرده بودیم
.
.
.
.
وقتی هی مشامت پُر می شود از عطر دوست و هی میخواهی سرت رو به دیوار بکوبی و هی دیوارها از تو دور می شوند و هی آدمها در رفت و آمد ؛ چه می کنی ؟
وقتی روزها میگذرند و تو در نبود او خشک می شوی و له له می زنی و کسی نیست که بشنود این همه التماس را ، چه می کنی ؟
وقتی دوری و نمی بینی یا وقتی نزدیکی و نمی بینی یا وقتی حرفهای اینچنینی عادی می شود و گوش شنوایی برای شنیدنت نیست چه می کنی؟
.
– پ .ن : روزی نوشتم از سرناچاری .. این روزها خوب ست ؛ خوبم ..