Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for the ‘داستان’ Category

گاهی آدم ها تمام می شوند .. از درون ،هیچ می شوند .

فقط نقطه نمی گذارند تا خیال خود و دیگران از خواندنشان  آسوده شود.

جسارت می خواهد.

Read Full Post »

Read Full Post »

جاماندم

در حیاط کودکی

درحیات کودکی

.

عصر های کش دار تابستان

در ترک خوردن انار ترش

کنارجوانه نورس انجیر

کنار شکوفه گیلاس

.

کنار درگاهی اتاق که آستانه تلاش مورچه ها بود

و افرای بلند که حریم لانه سارها

و سقف شیروانی؛ زایشگاه گربه ها

.

من جا ماندم …

.

زجهء جیرجیرک بر بام

شب

عطر شب بوها ؛

نان و طالبی و پنیر بر ایوان

و خنکای قرص ماه  و شتک فواره

در مجاورت  آبی چهارگوش …

.

بر فراز؛ مهتابی سبز

و

پرسوختهء شب پره ، مرهمی نداشت .

.

.

.

پی نوشت : آرشیوم  رو خونه تکونی می کردم ، اینو پیدا کردم .. نمی دوم شاید 2 سال پیش نوشته باشم اش . عکس هم از همون آرشیو پیدا شد .. من و داداش کوچیکه

Read Full Post »

امروز

Read Full Post »

خارش

.

با صدای بلند شعر می خواند و بافته های خیال را چون  گیسوانی در باد ، موج موج به خیال می سپرد .  طغیان حرفی  سر زبان بر انگشتانش جاری می شد که  پشه ای  آمد و نرم و بی صدا  انگشتش را گزید. قلقلک شاید ..  همه تمرکزش را  انگشت میانی که خارش شدیدی داشت ، گرفت  .

شاید ارزش آن  پشه بیشتر از همه شعرهایی بود  که می گفت….

Read Full Post »

تازگی ها هیچ خوابی ندیدم .. فکر کردم شاید بیدارم که خواب نمی بینم. شاید روزها اینقدر طولانی شده که من یادم می رود بخوابم .. یادم می رود ؟ نه یادم نمی آید .. شاید هم یادم می رود .. شاید .. شاید .. شاید  خوابم نبره . آن هم این روزهای که روز و شب اش رنگ هم است .. رنگ تنهایی .

بعد کمی خودم را تکاندم .. این پهلو . آن پهلو .. نفس هایم را گوش دادم ، فهمیدم  خوابم . زیادی خوابیدم خیلی طولانی و عمیق . انگار همه روزها  شب بوده و من همه ساعت های آن را یک پهلو خوابیده باشم ..اما یادم نمی آید خواب دیده باشم . مگر می شود من بخوابم و خواب نبینم .

صدای تلق تلق ویدئوی نفتی خدا جوابم رو داد . انگار نوار خوابهایم به انتها رسیده  و کسی نیست که آن را پشت و رو کند ..

حالا  آسمانی ها به چی و کجا سرگرم شدند ، الله و اعلم

Read Full Post »

خواب دیدم که بیدارم .. تو نبودی . شب بود .من بودم و تنهایی .. پنجره ها تاریک تر از ترس بچگی هایم از تاریکی حیاط بود  ، اما شب بوها بیدار بودند . از مهتاب خبری نبود باد نمی آمد..  من بودم و ترنم آرامشی که در نرمی پتو و سردی تنم می دوید تا کرختی قبل از خواب شیرین تر شود .. زمزمه ای می آمد مثل نوای جادویی خنده دخترکان سرخوش در باغ های انگور هنگام چیدن محصول ..   سرگرداندم و بر انتهایی ترین گستره ارامش ام ، بر بالشم شاخک های خشک سوسکی غول آسا خش خش می کرد . با دهانی نیمه باز و نگاهی خیس  ، با سرعت هرچه تمام تر به نگاهم  می تاخت تا  برای تصرف خواب هایم از حفره چشمم ، وارد شود . که باقی مانده تو را ، خاطراتم را ببلعد ، نابود کند  . همه سهم من از تو  در این روزها  بالشتی بود که درد هایم را می شنید تا درگوش ات نگفته زمزمه کند نگفتی ها را..  تا بدانی دلتنگی ها را ..همه سهم من از با تو بودن بالشی ست که از هجوم سوسک ها در امان نماند ..   چه وحشتناک است صدای خنده دخترکان هنگام چیدن محصول .. دندان هایشان وحشتناک .. خنده هایشان وحشتناک تر .. کاش نمی خندیدند .. کاش امسال  همه محصول را خزان زده بود.. کاش حیاط خانه اینقدر تاریک نبود ..سایه های روی دیوار می ترساندم .

کاش بیدار شوم …

Read Full Post »

آمدم حرفی / حالی / حسی را بنویسم

..

نوشتم .

.

.

پی نوشت نداشت .. اما در حال خوبی هفته پیش نوشتم که  خدارا صد هزار مرتبه شکر، به دلایل مختلف  از جمله مشکلات اینترنت پست نشد .. حالا شد.

Read Full Post »

هسته ام .. هسته ای بی هستی  ..  برتنم داغی نیست .. مهر ایامی نیست ..  روزها در گذرند ..  لحظه ها می گذرند .. لیک شاید گاهی .. به نظربازی این درد بزرگ ..  که «خودم» نام گرفت ..  پُرهوس ، داغ دلی تازه کنم .. بال دهم ..  اندکی ناز کنم .. عشوه کنم .. و به بازی گیرم .. تا که شاید ..  دلکی شاعر و مست ..  دل یک بیچاره ..  سخت رنجد و پی ِ کار رود ..  از پی روزی و یک لقمه ئ نان .. به امید دلکی نازک تر ..  دور شود ..  رانده شود  ..

بردرو دیوارم .. یک تنه کوفته ام .. قفسی شاید نیست .. خودم اینک قفس ام .. قفسی بی هستی … خسته ام.. هسته ای خسته ترم  ..



Read Full Post »

خواب دیدم توی زندانی . بالای یک سربالائی تند . هواسرد بود و خیابان خیس ..

باید می آمدم به دیدنت … آن بالا .

راه که افتادم آدم های زیادی همراه شدند .موتوری بود مثل سه چرخه وکابین بزرگی که نیمکت داشت .می گفتند روی این موتور ، موتور ژیان گذاشته اند .. نمی دانستم این یعنی خوب یا بد . نمی دانستم زندان کجای آن بالاست .. گاز می دادم و به سختی بالا می آمدیم . همراهان همه جور وقت تلف کردند .. عاصی بودم .. ترس نرسیدن . می گفتند زندان مستقیم ست .. برو بالا … سره آخر ؛ مستقیم که رفتم دست راست  آن بالا ته خیابانِ بن بست ، نرده های آبی آسمانی زندان را دیدم .. اما دور بود و پست سربالایی کوچه پنهان . هوا روبه تاریکی بود . آبی تیره ، روبه غروبِ ابری و بارانی .موتور دیگر نمی کشید . حملشان می کردم آدمها را که نکند پیاده شوند و باز زمان بگذرد و نرسم .. درد نداشتم .سبک اما سخت حرکت می کردم . نگاهم به میله های آبی آسمانی زندان بود ……………………… بیدار شدم . سردرد امانم را برید .

Read Full Post »

Older Posts »