Archive for the ‘حال’ Category
وصیت می کنم مرا در نرمی مخملی پوستت پیچیده، در گودی گردن و شانه ات دفن کنی
Posted in اندر احوالات, انسانی, حال, دل دیوونه, دلتنگی, داستان, عکس on مارس 16, 2011| 3 Comments »
بمانی
Posted in اندر احوالات, انسانی, حال, سوغاتی, عکس on آوریل 30, 2010| 5 Comments »
.. انگار جاده تنهایی یخ زده باشد و تو در آن میخکوب شده باشی .. انگار نه انگار که جاده ست و تو می توانی در آن قدم بزنی شاید آبادانی باشد آن دور دست ها ..
انگار جادهء یخ زده تنهایی ، اتاقکی ست سرد ،در یک روز برفی و دلگیر ، با بخاری دود زده و خاموش و دیوارهای دودزده تر و دلگیرتر و تخت شکسته کنار اتاق نه تنها تورا دعوت به خواب نمی کند ، که کابوس سگ لرزه های پیشین را در تو زنده می کند.. ترجیح می دهی روی صندلی نامطمئن و خاک گرفته گوشه دیگر اتاق بنشینی و بر صدای قیژژ هایش تمرکز کنی و هی با ناامیدی ، چنگ بیاندازی به خاطره هایت که بوی یارت را می دهد و در نبود نان ، لنگه گیوه را تجسم می کنی .. طلب کنی .. تجسم کنی .. بپرستی .. ببویی .. شاعرانگی کنی ..خیال کنی .. هی ببافی و ببافی و…………. بمانی
هذیان های بی وقت
Posted in هذیان, اندر احوالات, انسانی, حال on آوریل 15, 2010| 4 Comments »
گاه پــُــر می شوی از حرف هایی که سرزبانت است و هیچگاه مجال کلام شدن به آنها نمی دهی .
گاه هم نوک زبانت را باید قیچی کنند تا اینقدر کلام هرز از آن بیرون نریزد .
فرصت هایی که از دست رفته اند را نباید مرور کرد . فصلی را که گذشته .. آبی را که ریخته .. حالا هی بشین و سعی کن قطره قطره جمعشان کنی .. بر فرض هم که جمع شد ، می خواهی کجا جایش دهی ؟ .. در کدام ظرف ِ بی شباهت به لحظه های اکنون .
شاید باور مرگ برایم به همین سختی باشد .. آدمی که این همه برنامه برای لحظات و سال های بعدش دارد می رود .. انوقت آنها چه می شوند.. کجای این دنیا می مانند یا می روند ..عدم وجودِ تن ..علت و معلول ..
سرم سبک تر از حس گناه آلوده به وجدان درد است .آرامش را هدیه می دادم .. آرام بودم . چیزی در من ناخوش است …. حلقه ای که در آن نیستم و نخواهم بود ..
فصل غریزه
Posted in انسانی, جانوری, حال, سرآغاز دسته on مارس 12, 2010| 2 Comments »
حالا هی از سایه صنوبر وصفای باغ بگوییم ..
هی از روزهای آفتابی و شب های مهتابی
از رقص شاخه های بید در باد
باد با قاصدک
قاصدک با چشم منتظر عاشق
هی شعر بگویم و بخوانیم و بنویسیم
با این گرما زدهء تشنهء حیوان صفتِ انسان نما ؛ با این تن چه کنیم ….
خارش
Posted in حال, داستان, عکس on فوریه 19, 2010| 3 Comments »
.
با صدای بلند شعر می خواند و بافته های خیال را چون گیسوانی در باد ، موج موج به خیال می سپرد . طغیان حرفی سر زبان بر انگشتانش جاری می شد که پشه ای آمد و نرم و بی صدا انگشتش را گزید. قلقلک شاید .. همه تمرکزش را انگشت میانی که خارش شدیدی داشت ، گرفت .
شاید ارزش آن پشه بیشتر از همه شعرهایی بود که می گفت….
دو – دو تا … چند تا
Posted in همین نزدیکی, هذیان, واقعی تر از واقعیت, اندر احوالات, انسانی, حال, دل دیوونه, دلتنگی on فوریه 8, 2010| Leave a Comment »
.
تازگی ها دو- دوتا برای من می شود سه تا
گاهی هم هیچ تا ..
پی نوشت : ……………………………………………………………………………….. .
وصف جام می
Posted in اندر احوالات, انسانی, حال, شعر on دسامبر 15, 2009| 1 Comment »
من آن جام شراب ام ، بی خود از خود
که ناگه ، بی هوا دستی به من خورد
از آن پس سرکه ام ، آب ام ، شرابم
زخود بی خود ، خودم ، بی خود زخود خود
.
.
پی نوشت ندارد .. یا مرا ببینید یا به جای بیت آخرشعرگونه ای بسازید…..
ترش روی و دهان دوز و شکر گوی
آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
Posted in همین نزدیکی, حال, دسته ای تازه on نوامبر 29, 2009| 5 Comments »
آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست؟
– حیف است نفس کشیدن ، عطرت را با هیچ هوایی تقسیم نمی کنم.
پی نوشت ندارد
Posted in بدون دسته, حال, سرآغاز on نوامبر 28, 2009| 1 Comment »
قبل تر می نشستم و بی آنکه فکر کنم چه می نویسم انگشتها را مثل پنجه تیزچنگالان باز می کردم و اندکی مکث لازم بود تا آنچه می تراود ، یک پست شود، یک تکه از احساس یا فکر یا هرچه از من است .. حالا هم شاید همان باشد نه بیش از آن ..
من همان آدم نباشم یا باشم در توکا بودنم هنوز شک ندارم.
لذت ِ لحظه ها
Posted in انسانی, حال, عکس on آگوست 4, 2009| 5 Comments »