Archive for the ‘عکس’ Category
وصیت می کنم مرا در نرمی مخملی پوستت پیچیده، در گودی گردن و شانه ات دفن کنی
Posted in اندر احوالات, انسانی, حال, دل دیوونه, دلتنگی, داستان, عکس on مارس 16, 2011| 3 Comments »
جاماندم
Posted in همین نزدیکی, اندر احوالات, انسانی, داستان, عکس on ژانویه 16, 2011| 5 Comments »
جاماندم
در حیاط کودکی
درحیات کودکی
.
عصر های کش دار تابستان
در ترک خوردن انار ترش
کنارجوانه نورس انجیر
کنار شکوفه گیلاس
.
کنار درگاهی اتاق که آستانه تلاش مورچه ها بود
و افرای بلند که حریم لانه سارها
و سقف شیروانی؛ زایشگاه گربه ها
.
من جا ماندم …
.
زجهء جیرجیرک بر بام
شب
عطر شب بوها ؛
نان و طالبی و پنیر بر ایوان
و خنکای قرص ماه و شتک فواره
در مجاورت آبی چهارگوش …
.
بر فراز؛ مهتابی سبز
و
پرسوختهء شب پره ، مرهمی نداشت .
.
.
پی نوشت : آرشیوم رو خونه تکونی می کردم ، اینو پیدا کردم .. نمی دوم شاید 2 سال پیش نوشته باشم اش . عکس هم از همون آرشیو پیدا شد .. من و داداش کوچیکه
بمانی
Posted in اندر احوالات, انسانی, حال, سوغاتی, عکس on آوریل 30, 2010| 5 Comments »
.. انگار جاده تنهایی یخ زده باشد و تو در آن میخکوب شده باشی .. انگار نه انگار که جاده ست و تو می توانی در آن قدم بزنی شاید آبادانی باشد آن دور دست ها ..
انگار جادهء یخ زده تنهایی ، اتاقکی ست سرد ،در یک روز برفی و دلگیر ، با بخاری دود زده و خاموش و دیوارهای دودزده تر و دلگیرتر و تخت شکسته کنار اتاق نه تنها تورا دعوت به خواب نمی کند ، که کابوس سگ لرزه های پیشین را در تو زنده می کند.. ترجیح می دهی روی صندلی نامطمئن و خاک گرفته گوشه دیگر اتاق بنشینی و بر صدای قیژژ هایش تمرکز کنی و هی با ناامیدی ، چنگ بیاندازی به خاطره هایت که بوی یارت را می دهد و در نبود نان ، لنگه گیوه را تجسم می کنی .. طلب کنی .. تجسم کنی .. بپرستی .. ببویی .. شاعرانگی کنی ..خیال کنی .. هی ببافی و ببافی و…………. بمانی
امروز
Posted in بدون دسته, داستان, عکس on آوریل 19, 2010| Leave a Comment »
این جا بهار آمده ، آن جا همیشه بادا …
Posted in همین نزدیکی, اندر احوالات, انسانی, سرآغاز, عکس on مارس 26, 2010| 3 Comments »
روزهاست نیامدی
Posted in اندر احوالات, انسانی, دلتنگی, سرآغاز, شعر, عکس on مارس 18, 2010| 4 Comments »
خارش
Posted in حال, داستان, عکس on فوریه 19, 2010| 3 Comments »
.
با صدای بلند شعر می خواند و بافته های خیال را چون گیسوانی در باد ، موج موج به خیال می سپرد . طغیان حرفی سر زبان بر انگشتانش جاری می شد که پشه ای آمد و نرم و بی صدا انگشتش را گزید. قلقلک شاید .. همه تمرکزش را انگشت میانی که خارش شدیدی داشت ، گرفت .
شاید ارزش آن پشه بیشتر از همه شعرهایی بود که می گفت….
لذت ِ لحظه ها
Posted in انسانی, حال, عکس on آگوست 4, 2009| 5 Comments »
پای پله فردا ..
Posted in انسانی, حال, عکس on آوریل 4, 2009| 10 Comments »
در آستانه بلوغ
باپاهایی خیس از کودکی
با چشمانی به وسعت حیاط خانه مان
و با دستانی که گاه از هنرش در شگفت بودم
با تردید در اولین قدم
بی واهمه ازبزرگ شدن
غرق در رویای فردا
نا آرام ؛
اولین پله ، اولین قدم …
و پشت سر ؛
شاخه های ترد تردید
برگ های زرد تزویر
..
و پاهایم ،
از سرمای عشق بی تاب
پیش آمد… آرام و سر به راه .
آنگاه
چشم در نگاه فردا دوختم
با پاهایی خیس از کودکی
و مجروح از گذر سالها …
تنها پیچ فردا نمایان بود
و پیچ بعدی را خدا می دانست ..
.
مواظب دستت باش..
Posted in دلتنگی, عکس on مارس 10, 2009| 8 Comments »
تیزم
چشمانت را ببند و لمس کن ..
بُرنده وناصاف
تیز ..
بی صدا شکستی
بی صدا شکست
حالا
مواظب دستت باش ..
.