Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for the ‘بدون دسته’ Category

امروز

Read Full Post »

قبل تر می نشستم و بی آنکه فکر کنم چه می نویسم انگشتها را مثل پنجه تیزچنگالان باز می کردم و اندکی مکث لازم بود تا آنچه می تراود ، یک پست شود، یک تکه از احساس یا فکر یا هرچه از من است ..   حالا هم شاید همان باشد  نه بیش از آن ..

من همان آدم نباشم یا باشم  در توکا بودنم هنوز شک ندارم.

Read Full Post »

شبه یه روز خوب و پرکار ، وقتی خسته و راضی، یه موزیک ملایم گوش می دی و می دونی چند دقیقه دیگه می رسی خونه و ماشین رو گوشه ای می ذاری و لباساتو می کنی و یه نفس عمیق می کشی و به خواب وآرامش فکر می کنی ، دیدن یه خونواده چهار نفری که زن و مردش اگه از تو کوچیکتر نباشن ، هم سن و سال خودتن .. با دوتا بچه ای که همسن و سال هر بچه عزیزی از نزدیکانت می تونه باشه ، وقتی داری فرمون رو با حال و ریتم موزیک می چرخونی و پیچ  خیابون اصلی به فرعی رو می پیچی  و از رانندگیت لذت می بری ، یه دفعه نگاهت برای لحظه ای ، شاید کمتر از ثانیه ای به آنها می افته و تو همون لحظه کوتاه ، فرق بین گدا و نیازمندی که دستشو دراز نمی کنه رو می فهمی و نگاهشون رو به ماشینهایی که مثل تو  بی هیچ تقصیری ، نورچراغهاشون رو توی صورت های خسته اونها می ندازن ومی گذرن  رو می بینی و پات شل می شه… اما به عادت همیشه ، ناخودآگاه باز برای دور گرفتن ماشین بعد از پیچ پات رو روی پدال گاز فشار می دی …

 وتصویرشون همچنان به جای  آسفالت سیاه و خانه های تاریک  برات مرور می شه  و می خوای چیزی بگی یا حرکتی کنی .  پات سست می شه  و با خودت فکر می کنی  به خیلی چیزها.. به این که  چرا اینجای شهر که تو در هیچ شبی در مسیر، فقیری  تنها را هم ندیده ای که خوابیده باشه، نشسته اند.. یا تصویر  کودکی  خواب بر پارچه ..  یا  گردن آن پسر دیگر که از چهارزانوی نشستهء مادرش با انهنایی آشنا یکبری افتاده  ، یا هزار نکته ریز دیگر که همه شان را در همان یک لحظه دیدی …

 و فکر کنی آیا واقعن لحظه ای بود گذر تو از آن پیچ یا ساعتی  … و حالا پیچ بعدی را هم گذرانده ای  با دلی که مشت شده و تیر می کشد و نگاهی که  چاله های این خیابان سیاه را که به سرعت زیر ماشین کشیده  و گم می شود  ، نگاه می کنی و با خودت می گویی امشب خوابم نمی برد .. چطور اسوده  روی تخت بخوابم و خنکای هوا و سکوت اتاق رو دوام بیارم ..

حالا دوپیچ  بیشتر به خانه ات نمانده و تو دل خوش  داری که شبی دیگر برسد و تو دوباره از این پیچ بپیچی و این بار پایت را روی ترمز بگذاری و پیاده شوی  .. و حالا که می نویسی مطمئن باشی که شب خوابت می برد و شاید هرگز آنها را دوباره نبینی….

– پی نوشت :دیروز دوستی از تصویری دیگر می گفت ، از گذرصبجگاهی اش از جلوی بیمارستان دولتی که  مردمانی مشابه از روی ناچاری بیمارشان را شب در ماشین می خوابانند تا پول نداشته تخت بیمارستان را ندهند . شاید فردایش تخت اورژانس ، بی حساب باشد ……………………..

– پی نوشت تر : بنا به عادت که برای هر پست دسته ای انتخاب می کنیم ، دسته های از پیش داشته ام  را مرور کردم . بین این همه ، فقط یکی مناسب بود : » بدون دسته «..

– پی نوشت تر تر : این مطلب یک شب قبل از انتشار نگاشته شده بود   اما باز هم وردپرس پاچه ام راگرفت.

Read Full Post »

هسته ام .. هسته ای بی هستی  ..  برتنم داغی نیست .. مهر ایامی نیست ..  روزها در گذرند ..  لحظه ها می گذرند .. لیک شاید گاهی .. به نظربازی این درد بزرگ ..  که «خودم» نام گرفت ..  پُرهوس ، داغ دلی تازه کنم .. بال دهم ..  اندکی ناز کنم .. عشوه کنم .. و به بازی گیرم .. تا که شاید ..  دلکی شاعر و مست ..  دل یک بیچاره ..  سخت رنجد و پی ِ کار رود ..  از پی روزی و یک لقمه ئ نان .. به امید دلکی نازک تر ..  دور شود ..  رانده شود  ..

بردرو دیوارم .. یک تنه کوفته ام .. قفسی شاید نیست .. خودم اینک قفس ام .. قفسی بی هستی … خسته ام.. هسته ای خسته ترم  ..



Read Full Post »

ملافه سفید

هی دستت را توی هوا تکان می دادی با اشکال نامفهومِ عصبانی که انگار می خواست نقشی بزند و نمی زد …خشمت کهنه بود و سرکش ، اما انگاربوی بهار می امد ، هوا آفتابی بود نه سرد و نه گرم..  خودت را مچاله  کردی وهی حرف می زدی ، جمله ها را تکرار می کردی .. حرف ها را .. هذیان بیداری شاید و من به رویت آب می پاشیدم و تو خسته و ساکت نگاهم می کردی .. گفتم بیین این نان و آب برای توست .. من شگفت زده ام از این همه اتفاق خوب برای تو .. و تو ، بی هیچ تغییری در نگاهت با چشمهای یخ زده نگاهم می کردی و می گفتی همه چیز خوب ست جز من … روزی من بودم /همه اینها و حالا هیچ نیست .. منم و هیچ .گفتم ببین این همه برای توست ، مال توست .. توبودی و هستی و خواهی بود .. فقط کمی خسته ای … گفتم خسته واژه کمی ست ..

گفتی بیا خیس شویم .. من به رویت آب می پاشم / تازه می شوی / این نان را نگاه کن ،  خیلی معنی ها دارد.. و تو باز همان جور خشک و سرد فقط نگاهم می کردی .. انگار زمان برای تو هر دو روز و نصفی ؛ یک روز می شد .. و تو خودت را در ملافه پیچیدی … سفید .. هنوز  نگاهت سرد بود .. و از صورتت آب می چکید . همان ها که من به تو پاشیده بودم .. موهایت طره های خیس سیاهی بود که زیبایت می کرد . شتک های آب روی گونه ات می درخشید و چشمانت خسته و گیرا بود هرچند سردی نگاهت سنگینی می کرد..

.

ملافه سفید

.

– پ ن : این پست یک شب قبل از انتشاربعد از تماس مارال نوشته شده اما امشب بعد از یه روز متفاوت منتشر شد.

Read Full Post »

زنده ام..

نمی دونم این وردپرس چش شده .. به هیچ صراطی مستقیم نشد الا پروکسی .. الان بعد از چند روز بالاخره داشبورد اینجانب رونمایی کرد.
….پست جدید در راهه

Read Full Post »

نرسید ..

.

.

نرسید ..

Read Full Post »