.
با صدای بلند شعر می خواند و بافته های خیال را چون گیسوانی در باد ، موج موج به خیال می سپرد . طغیان حرفی سر زبان بر انگشتانش جاری می شد که پشه ای آمد و نرم و بی صدا انگشتش را گزید. قلقلک شاید .. همه تمرکزش را انگشت میانی که خارش شدیدی داشت ، گرفت .
شاید ارزش آن پشه بیشتر از همه شعرهایی بود که می گفت….